ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

دنیای زیبای ایلیا

mater

پسرمو خلاصه بعد از دودلی های فراوان عمل کردم واقعا لحظات سختی بود پر از استرس وقتی داشت به هوش می اومد سخت تر هم بود باور نمی کردم پسرمو به تیغ جراحی سپرده بودم وقتی تو حالت بی هوشی صدا می کرد مامان دلم می ریخت ...   پسرمو برای چکاب روز شنبه ای بردم دکتر دکتر گفت همه چیز خوبه دل  من نیز اندکی اروم شد اما استرس همیشه با من هست خدایا همه کوچولوها را خودت مواظبشون باش اما حالا می گم از روزهایی که با اقا پسری بودم بعد از عمل بخاطر اینکه بیشتر بشینه وبدو بدو نکنه براش کارتون گرفتیم شاید چند دقیقه ای اروم بشینه تکون نخوره واستراحت کنه یکی از این کارتون ها mater بود حالا دیگه دست بردار نیست روزی حداقل 5 دفعه شاید هم بیشتر می...
25 تير 1392

این کیه ؟این چیه؟

این کیه ؟ این چیه؟ پسر عزیز تر از جانم چند روزیست حسابی داره تلاش می کنه که حرف بزنه داره تلاش می کنه کلمات جدید یاد بگیره کلی میره تو حس میگه مامان این چیه منم میگم تریلی دوباره مامان این چیه اخ خدای من یادم نیست اسمشو (عکس یه کفشدوزک بود  پسری پرسید حالا از ذهن من رفته بود هی فکر کن اخر دفعه با کلی اعتماد بنفس گفتم زالزالک) هر کی می بینه میگه مامان این کیه رفتیم مهمانی نگاه می کنه تو چشم های شوهر عمه ام میگه این کیه؟من اقای مقبلی حالا پسر داره تلاش می کنه که یاد بگیره معمولا هم وزن این کلمات یه چیز هایی میگه خلاصه در کنار سختی هایی که این چند وقت داشتم در کنار بی مهری هایی که از رئیسم دیدم لحظات قشنگی هم بود وهست لحظا...
8 تير 1392

تردید

این روزا فکرم حسابی مشغول ونمی تونم تصمیم درستی بگیرم پسری را پیش دو تا متخصص خوب کرمان بردم اما نظر ها متفاوت بود دکتر عباد زاده می گفت طبیعی نیاز به عمل نداره یک ماه دیگه دوباره بیار دکتر دهقان فیروزابادی می گفت اگه دفعه قبل تشخیص درست بوده باشه نیاز به عمل داره من اون موقعه ندیدم نمی تونم نظر قطعی بدم من دوست داشتم عمل کنه اما باباش میگه فعلا صبر کنیم منم مجبورا دارم صبر می کنم پناه بر خدا ان شالله دیگه اون اتفاق وحشتناک نیوفته راستی خاله های ممنون که برای پسری دعا کردین ونگران شدید.
8 تير 1392

یا ابالفضل

یک هفته گذشت از روزی که اعلام شد اقای روحانی برنده رقابت شده از روزی که کار مامان ساعت 9:30 شب تمام شد و مامان بعد از دو شبانه روز سر کار بودن ساعت 10 شب  فرزند بی حالش رو تو بغل گرفت احساس کرد چیزی شده احساس کرد فرزندش توان حتی یه لبخند زدن را نداره وقتی دکتر گفت ببریدش بیمارستان وقتی دکتر بیمارستان گفت ببرید کرمان اینجا امکانات نیست دکتر متخصص تا فردا صبح نمیاد دلم لرزید اشک ریختم با خاله عزیزم راهی کرمان شدیم تو مسیر خوابم میبرد(دوشب نخوابیده بودم)محکم به بابا می زدم میگفتم بیداری فکر میکردم بابات خوابش برده رسیدیم، رسیدیم به بیمارستان باهنر اما چه رسیدنی وقتی دکتر ها گفتن خیلی دیر اوردینش احتمالا بچه دیگه تا الان عقیم شده اونوقت بو...
1 تير 1392
1